ترس
اضطراب مقابله با آن
استرس
…
..
.
.
همه را با هم میتوان داشت زمانی که از ترس خود بترسی. مسخره به نظر میاد اما من فکر نمیکنم صرف نترسیدن باعث مقابله باهاش میشه.
با ترس میشه مقابله کرد
راحت نیست
سخت است
زیاد
ترسناکه
بالاخره ترس است
دست کم میتوان گرفت؟
گفتم همه اینها را میتوان داشت اگر از ترس بترسی. میتوان نترسید؟ میتوان از ترس نترسید؟
جواب سوال یک رو نمیتونم بدم – بالاخره همه ما ترس هایی داریم اعم از غریزی و البته اکتسابی
اینکه ما از مردن ترس داریم طبیعیه اما این که احتمال اینکه این ترس به واقعیت بپیونده بترسیم دیگه ذاتی نیست (حداقل از نظر من)
اینکه تو خیابون حتی پیاده رو نگران این باشیم که زیر ماشین برویم غیر منطقیست نه؟
ترس خودم رو تعریف میکنم که به گمانم تا حد زیادی تونستم بهش غلبه کنه
ترسی داشتم – فراری بودم ازش – مواقع به وجود آمدن شرایط اون ترس به شدت میترسیدم و نمیتونستم حتی تصمیم درست بگیرم
کم کم تبدیل به فوبیا شد – به یک غول – به یک حقیقت ترسناک بزرگ که هرزگاهی هم بسراقم میومد در شرایط کاملا غیر مرتبط
چند بار تصمیم به نترسیدن گرفتم – به جدی نگرفتن – به در نظر نگرفتن
اما کاملا اشتباه میکردم چون جدی بود – چون مهم بود – چون ترسناک بود – برای من بزرگتر هم شده بود – غول شده بود – خره ای که هرزگاهی آزارم میداد
هرچه بیشتر تصمیم به نترسیدن میگرفتم بیشتر میترسیدم بیشتر جدی میشد و این غول روز به روز بزرگ تر میشد، شرایط مقابله با اون هم سخت تر
تصورات و عقایدی که مسائل دیگه داشتم و فکر میکردم نمیتونه کمکی بهم بکنه
در کل بیشتر تنهایی و مواجه تن به تن رو با ترسم ترجیح میداد
اما ماهیت ترس من شخصی نبود – تعاملی بود اونم با دیگران
طبیعیه که نشه به تنهایی موضوع غیر شخصی رو شخصا رفع کرد، شاید هم بشه .. برای من صدق نمیکرد
روی این افکارات قدیمی و غلطم پا گذاشتم و برای اولین بار به عملی دست زدم که در گذشته مخالفش بود و
کورکورانه نقد غیر منصفانه میکردم
اما متفاوت شد – خارج از انتظارات پیش آمد – سریع تر اونی که فکر میکردم تاثیر گذار بود
خیلی به من کمک شد. تو اونجا شرایطی پیش اومد که ترس من به وجود بیاد. اما یک سری نکات خیلی ساده برای مقابله باهاش یاد گرفتم .. نکاتی که شاید بار ها میشد تو متن ها خوند اما تا عملی تو شرایط متناسب خودش اجرا نمیشد کم کم فراموشی و بی ثمر میگشت و مطمئنا نمیتونست کمکی بکنه تو آینده
از ترسم نترسیدم اما همش این نبود .. کافی هم نبود چون ترس اصلی وجود داشت – اما یکهو نمیدونم چی شد هنوز هم نمیدونم
با گذشت زمان ترس اصلی هم محو شد – دیگه وجود نداشت – وقتی که شرایط پایان یافت به خودم برگشتم دیدم عه 🙂 چی شد
کجا رفت … آخه چطوری
همه آنچه میگفتم از اول و به نتیجه نرسیدم (تصمیم به نترسیدن – به جدی نگرفتن – به در نظر نگرفتن) همه اینها با نترسیدن از ترسم از بین رفت
دیگه خودم بودم آزاد آزاد .. از غل و زنجیر رها یافتم و گویی میتونم پرواز کنم
آره … تونستم برای مدتی کوتاهی پرواز کنم – هیجان انگیز .. باورم نمیشد که میتونستم با غلبه بهش به این لذت بزرگ دست بیابم
اما مدت زیادی این غل و زنجیر دور من بوده – پرواز اول هم سخت بود کاملا حس میشد
باید تمرین کنم باید جسارت داشته باشم و بال بزنم – باید زمین بخورم و پاشم، باید هزینه بدم
بعد از همه این تمرین ها باید لبه سکویی بایستم و بپرم – سقوط کنم به قعر و سپس اوج بگیرم به آسمان
بخندم و برگردم نگاه کنم به قفسی که درونش زندگی میکردم، به قل و زنجیرم – به لذتی که ازش محروم بودم
وداع کنم و بخندم – بلند بخندم – از این که این قل و زنجیر به این کوچکی چگونه من رو در خود نگه داشته بودند
همیشه در پرواز نخواهیم ماند اما. این شاید خان n ام باشد، m-n خان دیگر پیشروی ماست … اما ریشه هم این خان ها یکی هست ..
و آن اینکه همه شکست پذیرند.