بلاگ alty

نوشتاری از خاطره، غلطان در اقیانوس اینترنت

دسته: شعر

  • دمی بهتر از این نتوان یافت

    مهتاب به نور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت خوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت خیام

  • سرود آشنایی

    کیستی که من اینگونه به‌اعتماد نامِ خود را با تو می‌گویم کلیدِ خانه‌ام را در دستت می‌گذارم نانِ شادی‌هایم را با تو قسمت می‌کنم به کنارت می‌نشینم و بر زانوی تو اینچنین آرام به خواب می‌روم ؟ کیستی که من اینگونه به جد در دیارِ رؤیاهای خویش با تو درنگ می‌کنم؟ احمد شاملو

  • یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

    یاد باد آن که سر کوی توام منزل بوددیده را روشنی از خاک درت حاصل بود راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاکبر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کردعشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود آه از آن…

  • نتوان دل شاد

    نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق و به کام آسودن خیام

  • حدیث حافظ و ساغر

    به کوی میکده هر سالکی که ره دانست دری دگر زدن اندیشه تبه دانست زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست بر آستانه میخانه هر که یافت رهی ز فیض جام می اسرار خانقه دانست هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند رموز جام جم…

  • بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

    دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد صراحی می‌کشم پنهان و مردم…

  • سپیده دمان

    دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمان کلمات سرگردان بر میخیرند و خواب آلوده دهان مرا میجویند تا از تو سخن بگویم کجای جهان رفته ای نشان قدم هایت چون دان پرندگان همه سوئی ریخته است باز نمیگردی، میدانم و شعر چون گنجشک بخار آلودی بر بام زمستانی به پاره یخی بدل خواهد شد….

  • عدالت کجایی

    هر وعده که دادند به ما باد هوا بود هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود چوپانی این گله به گرگان بسپردند این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود ؟ رندان به چپاول سر این سفره نشستند اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود! خوردند و شکستند و دریدند و…

  • خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

    خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا بی رخت اشک همی بارم…

  • آنچه میان ما و شماست

    آنچه میانِ ما و شماست، به یک سال به‌سر نمی‌رسد، به پنج سال به‌سر نمی‌رسد، یا به ده سال، یا هزار سال نبردهای رهایی‌بخش مانند روزه دیرپایند، و ما بر سینه‌هاتان می‌مانیم چونان نقش بر سنگ، می‌مانیم در آوای ناودان‌ها، در بال‌های کبوتران می‌مانیم در خاطرۀ خورشید، و در دفتر روزگاران می‌مانیم در بازیگوشیِ کودکان،…