بلاگ alty

نوشتاری از خاطره، غلطان در اقیانوس اینترنت

دسته: شعر

  • قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

    قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا، وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، امّا، امّا گرد بام و در من بی ثمر می گردی. انتظار خبری نیست مرا نه زیاری نه ز دیّاری ، باری، برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس، برو آنجا که ترا منتظرند. قاصدک! در دل من همه…

  • دردا و دریغا که در این بازی خونین …

    امروز نه آغاز و نه انجام جهان است امی بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است آبی که بر آسود…

  • روزگار غریبی است

    دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد روزگار غریبی است نازنین و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد روزگار غریبی است نازنین و در…

  • نه تو می‌مانی نه اندوه

    نه تو می‌مانی نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آن‌چنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند لحظه‌ها عریانند به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز تو به آیینه، نه! آیینه به تو…

  • از بهاران خبرم نیست

    من در این گوشه که از دنیا بیرون است آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می‌بینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می‌کشم از سینه نفس نفسم را بر می‌گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می‌ماند… هوشنگ ابتهاج

  • یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم

    یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم شب‌زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم پاییز تو…

  • تا رسیدن هنوز باید رفت

    ای همه راه آمدی، آری بنشین خسته‌ای و حق داری نَفَسی تازه کن، نمی‌دانم چند مانده‌ست از شبِ دشوار تا رسیدن هنوز باید رفت کار سخت است و راه ناهموار هوشنگ ابتهاج

  • چه کردی؟

    تو با قلب ویرانه ی من چه کردی ببین عشق دیوانه ی من چه کردی در ابریشم عادت آسوده بودم تو با بالِ پروانه ی من چه کردی ننوشیده از جام چشم تو مستم خمار است میخانه ی من، چه کردی؟ مگر لایق تکیه دادن نبودم تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟ مرا…

  • گاهی دلم می خواهد بگریزم

    گاهی دلم می خواهد بگریزم گاهی آنقدر بدم می آید که حس می کنم باید رفت باید از این جماعت پُرگو گریخت واقعا می گویم گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا حتی از اسمم، از اشاره، از حروف، از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس! گاهی دلم می خواهد بگذارم…

  • بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

    بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن…