موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد از دلِ تیره امواج بلند آوا، که غریقی را در خویش فرو می برد، و غریوش را با مشت فرو می کشت، نعره ای خسته…
مرور تگ فریدون مشیری
گرگ درونمان
گفت دانایى که گرگى خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر … لاجرم جارى است پیکارى بزرگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند…
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم! در نهانخانه جانم…