در من کسی آهسته می گرید

در من کسی آهسته می گرید

خاموشم اما

دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش

وقتی کسی آواز می خواند

خاموش باید بود

غم داستانی تازه سر کرده ست

اینجا سراپا گوش باید بود :

– درد از نهاد ِ آدمیزاد است !

آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش

حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما

این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش

هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟

یا آدمی دیگر ؟ …

– ای غم ! رها کن قصه ی خون بار

چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما

من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند

وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند

– آری چنین بودند

آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ گل کردند

و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند

اما چه باید گفت

از انسان نمایانی که ننگ نام انسانند

درنده خویانی که هم دندان گرگانند

آنان که افکندند در گردنِ گردان فرازان

حلقه های دار

آنان که عشق و مهربانی را

در دستهای بغض و کین کشتند

آنان که انسان بودن خود را

در پای این کشتند

– ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟

دیگر به یاد ِ کس نمی آید

آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز

چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !

– با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست

در راه بودن سرنوشت ِ ماست

روز ِ همایون ِ رسیدن را

پیوسته باید خواست – ای غم ! نمی دانم

روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود

اما درین کابوس ِ خون آلود

در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست

بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست

دردی ست چون خنجر یا خنجری چون درد این من که در من پیوسته می گرید

در من کسی آهسته می گرید


هوشنگ ابتهاج (سایه)

(Visited 248 times, 1 visits today)

دیدگاهت را بگو

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *