و دیگر جوان نمیشوم

وقتی درخت
در راستای معنی و میلاد
بر شاخه های لخت
پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ، پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو.
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا بر من، چگونه فراموش می شود؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست
نه سیب را می شناسند و نه مهربانی را
و دریغا بر من، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم
در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را
و جان مایه ی سرود های جوانی را
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
و نه به وعده ی آن شکوفه های یخ زده!


محمدرضا عبدالملکیان

(Visited 135 times, 1 visits today)

دیدگاهت را بگو

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *