بلاگ

بدرود سایه

فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت که شکیب دل من دامن فریاد گرفت آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت…

بیشتر بخوان

در من کسی آهسته می گرید

در من کسی آهسته می گرید خاموشم اما دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش وقتی کسی آواز می خواند خاموش باید بود غم داستانی تازه سر کرده ست اینجا سراپا گوش باید بود : – درد از نهاد ِ آدمیزاد است ! آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به…

بیشتر بخوان

دیار

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من هر که با قیمت جان بود خریدار کسی سود بازار محبت همه آه…

بیشتر بخوان

که آفتاب بیاید … نیامد

شتاب کردم که آفتاب بیاید نیامد دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت که آفتاب بیاید نیامد به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند که آفتاب بیاید نیامد چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم دریدم شبانه روز دریدم که آفتاب بیاید نیامد چه عهدِ شومِ غریبی!…

بیشتر بخوان

باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی من چه گویم که غریب است دلم در…

بیشتر بخوان

دیر دانستم که گیتی رهزن است

شب شد و پیر رفوگر ناله کرد کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است چه شب و روزی مرا، چون روز و شب صحبت من، با نخ و با سوزن است من بهر جائی که مسکن میکنم با من آنجا بخت بد، هم مسکن است چیره شد چون بر سیه، موی سپید گفتم اینک نوبت دانستن است نه دم و دودی، نه سود و…

بیشتر بخوان

ما خرابیم هنوز از غم ویرانی خود

کامرانان همه در فکر هوس رانی خود سفره فقر پر از جیره نورانی خود نقش بند دو جهان خفته به کنجی خاموش خسته از مشغله سخت جهانبانی خود شب پر از راز دگر دیسی او گوشفراب؟ مردگان فکر غذای جسد فانی خود بزم عرفان شده برپا، قدحش پر ز شراب شاهدان، مست از این خوش لب و دندانی خود دیگران منتظر شب، که به‌ بستر…

بیشتر بخوان

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم نه قوتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم نه دست صبر که در آستین عقل برم نه پای عقل که در دامن قرار کشم ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم چو می توان به صبوری…

بیشتر بخوان