دسته: بلاگ
-
دیر آمدی
برهنه به بستر بیکسی مُردن، تو از یادم نمیروی خاموش به رساترین شیونِ آدمی، تو از یادم نمیروی گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بیقرار، تو از یادم نمیروی سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهایی، تو از یادم نمیروی سوزَنریزِ بیامانِ باران، بر پیچک و ارغوان، تو از یادم نمیروی تو … تو با من…
-
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
بخت از دهانِ دوست نشانم نمیدهد دولت خبر ز رازِ نهانم نمیدهد از بهرِ بوسهای ز لبش جان همیدهم اینم همیسِتانَد و آنم نمیدهد مُردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد زلفش کشید بادِ صبا چرخِ سِفله بین کانجا مجالِ بادِ وَزانَم نمیدهد چندان که…
-
در خراب آباد دنیای دنی
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟ راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا در ره دوری که می باید…
-
از بد اقبال من
تیره گون شد کوکب بخت همایون فال من واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من روزگار اینسان که خواهد بی…
-
بدرود سایه
فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت که شکیب دل من دامن فریاد گرفت آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت منم و شمع دل سوخته ،…
-
در من کسی آهسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید خاموشم اما دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش وقتی کسی آواز می خواند خاموش باید بود غم داستانی تازه سر کرده ست اینجا سراپا گوش باید بود : – درد از نهاد ِ آدمیزاد است ! آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش حق گفت…
-
دیار
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من هر که با…
-
که آفتاب بیاید … نیامد
شتاب کردم که آفتاب بیاید نیامد دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید نیامد به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند که آفتاب بیاید نیامد چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم دریدم شبانه…
-
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم چه غریبانه تو با یاد وطن…