بلاگ alty

نوشتاری از خاطره، غلطان در اقیانوس اینترنت

دسته: بلاگ

  • چه باک

    گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار چنین خواهد بود خیام

  • دیر دانستم که گیتی رهزن است

    شب شد و پیر رفوگر ناله کرد کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است چه شب و روزی مرا، چون روز و شب صحبت من، با نخ و با سوزن است من بهر جائی که مسکن میکنم با من آنجا بخت بد، هم مسکن است چیره شد چون بر سیه، موی سپید گفتم اینک…

  • ما خرابیم هنوز از غم ویرانی خود

    کامرانان همه در فکر هوس رانی خود سفره فقر پر از جیره نورانی خود نقش بند دو جهان خفته به کنجی خاموش خسته از مشغله سخت جهانبانی خود شب پر از راز دگردیسی غوک و شب تاب مردگان فکر غذای جسد فانی خود بزم عرفان شده برپا، قدحش پر ز شراب شاهدان، مست از این…

  • چرا صبور نباشم که جور یار کشم

    غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم نه قوتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم نه دست صبر که در آستین عقل برم نه پای عقل که در دامن قرار کشم ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست جفای دوست…

  • انصاف بده، کدام خونخوارتریم!؟

    ای صاحب فتوی زتو پر کارتریم با اینهمه مستی ز تو هوشیارتریم تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بده، کدام خونخوارتریم!؟ خیام

  • لحظه ی دیدار نزدیک است

    لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام، مستم باز می لرزد، دلم، دستم بازگویی در جهان دیگری هستم های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ! های! نپریشی صفای زلفکم را، دست! آبرویم را نریزی، دل! ای نخورده مست! لحظه ی دیدار نزدیک است مهدی اخوان ثالث

  • تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است

    من و جام می ‌و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم‌الله، در تاخیر آفات است مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن شکایت‌های من از عشق از این دست اعترافات است میان خضر و…

  • غم نان اگر بگذارد

    از دستهای گرم تو کودکان توامان آغوش خویش سخن ها می توانم گفت غم نان اگر بگذارد. نغمه در نغمه درافکنده ای مسیح مادر، ای خورشید! از مهربانی بی دریغ جانت با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد. رنگ ها در رنگ ها دویده، ای مسیح مادر، ای خورشید!…

  • چنین که مینگرم

    بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم در زیرزمین نهفتگان می‌بینم چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان می‌بینم خیام

  • تماشاگه

    ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده‌ی گلرنگ نمی‌باید زیست این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه‌ی خاک ما تماشاگه کیست خیام