باغها را گرچه دیوار و در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخهها را از جدایی گر غم است ریشهها را دست در دستِ هم است ای برادر در نشیب و در فراز آدمی…
مرور تگ سایه
میبینم…
میبینم میبینم آن شکفتنِ شادی را پروازِ بلندِ آدمیزادی را آن جشنِ بزرگِ روزِ آزادی را. کیوان خندان به سایه میگوید دیدی؟ به تو میگفتم. آری تو همیشه راست میگفتی میبینم، میبینم هوشنگ ابتهاج
بانگ نی
سینه میجوشد ز درد بیزبان ای نوای بینوا نی را بخوان نی حدیث حسرت و حرمان ماست نی دوای درد بیدرمان ماست نی خبر دارد از آن باران که ریخت آشیان لک لکی از هم…
دردا و دریغا که در این بازی خونین …
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است امی بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو…
از بهاران خبرم نیست
من در این گوشه که از دنیا بیرون است آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه میبینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر میکشم از سینه…
ناله زنجیر
گفتمش: ” شیرین ترین آواز چیست؟ ” چشم غمگینش به رویم خیره ماند قطره قطره اشکش از مژگان چکید لرزه افتادش به گیسوی بلند زیر لب غمناک خواند: ” ناله زنجیرها بر دست من! ”…
ارغوان، شاخهی همخون جداماندهی من
ارغوان شاخهی همخون جداماندهی من آسمان تو چه رنگست امروز؟ آفتابیست هوا یا گرفتهست هنوز؟ من درین گوشه که از دنیا بیرونست آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه میبینم دیوار است آه…
فرزند ایران
بر سنگ گوری تازه نامی هست دارنده این نام را هرگز ندیدم من اینجا میان سوگواران آشنایانند و خویشانند و مردمانی هم که چون من، دارنده این نام را هرگز ندیدند و نمیدانند اما؛ هرکس…