برچسب: سایه
-
بدرود سایه
فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت که شکیب دل من دامن فریاد گرفت آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت منم و شمع دل سوخته ،…
-
در من کسی آهسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید خاموشم اما دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش وقتی کسی آواز می خواند خاموش باید بود غم داستانی تازه سر کرده ست اینجا سراپا گوش باید بود : – درد از نهاد ِ آدمیزاد است ! آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش حق گفت…
-
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم چه غریبانه تو با یاد وطن…
-
ریشهها را دست در دستِ هم
باغها را گرچه دیوار و در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخهها را از جدایی گر غم است ریشهها را دست در دستِ هم است ای برادر در نشیب و در فراز آدمی با آدمی دارد نیاز گر تو چشمِ او شوی،او گوشِ تو پس پدید آید چه دریاهای نو هوشنگ ابتهاج
-
میبینم…
میبینم میبینم آن شکفتنِ شادی را پروازِ بلندِ آدمیزادی را آن جشنِ بزرگِ روزِ آزادی را. کیوان خندان به سایه میگوید دیدی؟ به تو میگفتم. آری تو همیشه راست میگفتی میبینم، میبینم هوشنگ ابتهاج
-
بانگ نی
سینه میجوشد ز درد بیزبان ای نوای بینوا نی را بخوان نی حدیث حسرت و حرمان ماست نی دوای درد بیدرمان ماست نی خبر دارد از آن باران که ریخت آشیان لک لکی از هم گسیخت نی خبر دارد از آن گم کرده جفت آهوی کوهی که جز در خون نخفت نی خبر دارد ز…
-
دردا و دریغا که در این بازی خونین …
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است امی بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است آبی که بر آسود…
-
از بهاران خبرم نیست
من در این گوشه که از دنیا بیرون است آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه میبینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر میکشم از سینه نفس نفسم را بر میگرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی میماند… هوشنگ ابتهاج
-
ناله زنجیر
گفتمش: ” شیرین ترین آواز چیست؟ ” چشم غمگینش به رویم خیره ماند قطره قطره اشکش از مژگان چکید لرزه افتادش به گیسوی بلند زیر لب غمناک خواند: ” ناله زنجیرها بر دست من! ” گفتمش: ” آنگه که از هم بگسلند… ” خنده تلخی به لب آورد و گفت: ” آرزوئی دلکش است اما…
-
ارغوان، شاخهی همخون جداماندهی من
ارغوان شاخهی همخون جداماندهی من آسمان تو چه رنگست امروز؟ آفتابیست هوا یا گرفتهست هنوز؟ من درین گوشه که از دنیا بیرونست آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه میبینم دیوار است آه این سخت سیاه آنچنان نزدیکست که چو برمیکشم از سینه نفس نفسم را برمیگرداند ره چنان بسته که پرواز نگه…