دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمان کلمات سرگردان بر میخیرند و خواب آلوده دهان مرا میجویند تا از تو سخن بگویم کجای جهان رفته ای نشان قدم هایت چون دان پرندگان همه سوئی ریخته است باز نمیگردی، میدانم و شعر چون گنجشک بخار آلودی بر بام زمستانی به پاره یخی بدل خواهد شد. شمس لنگرودی
بلاگ
این ها همه را دوست دارم اما
هر آنکه دیدم و درک کردم هر آنچه فهمیدم و تجربه کردم هر صدایی که شنیدم و گوش سپردم هر نگاهی که دیدم و چشم گرفتم همه آن هرها در برابر این ها که تازه دیدم و شنیدم و فهمیدم زمان گذشت و پیدایش کردم و بوییدمش که گویی از ابتدا کنارم بوده تنها ندیده بودمش صدایش نوای تازه ای بود اما صدای زندگی گمانم…
عدالت کجایی
هر وعده که دادند به ما باد هوا بود هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود چوپانی این گله به گرگان بسپردند این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود ؟ رندان به چپاول سر این سفره نشستند اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود! خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند هر چیز در این خانه بی برگ و نوا…
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم غیر از این کار کنون کار…
آنچه میان ما و شماست
آنچه میانِ ما و شماست، به یک سال بهسر نمیرسد، به پنج سال بهسر نمیرسد، یا به ده سال، یا هزار سال نبردهای رهاییبخش مانند روزه دیرپایند، و ما بر سینههاتان میمانیم چونان نقش بر سنگ، میمانیم در آوای ناودانها، در بالهای کبوتران میمانیم در خاطرۀ خورشید، و در دفتر روزگاران میمانیم در بازیگوشیِ کودکان، در خطخطی کردن دفترها میمانیم در لبان آنان که دوستشان…
آی آدم ها
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد از دلِ تیره امواج بلند آوا، که غریقی را در خویش فرو می برد، و غریوش را با مشت فرو می کشت، نعره ای خسته و خونین ، بشریت را، به کمک می طلبید: « ای آدم ها… آی آدم ها…» ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم! به خیالی که قضا، به گمانی که قدر…
پیدایش کردم …
پیدایش کردم دیگر دلیلی برای گشتن نیست دیگر درنگی برای گذر نیست دیگر جز او ارزشی ندارد باقی چیز ها گم نشده فقط دنبالش نگشته بودم سالیان دراز را در پی چیزی میگشتم که دوستش نمیداشتم اما عشق چنین ساده بود عشق یک دوستی بی آلایش است گویی عشق یک نگاه نافذ است گویی عشق یک لحظه است گویی و من را بگو خوش شانس…
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نهای جان من، خطا این جاست سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال، هان که از این پرده کار ما…
اینجا چرا میتابی؟ ای مهتاب، برگرد
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار باید بر این ویرانه محزون بتابی وز هر کجا گیری سراغ زندگی را افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش “بر جای رطل و جام می” سجادهٔ زرق “گوران نهادستند پی” در مهد شیران “بر جای چنگ و نای و نی” هو یا اباالفضل با نالهٔ جانسوز مسکینان، فقیران بدبختها، بیچارهها، بی خانمانها…
نجوای هوشیاری
ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد